درباره وبلاگ ![]() به کلوپ عشق خوش آمدید...... Id:>> djaligtor_project@yahoo.com ♥♥♥ http://2thLoveClub.Blogfa.com ♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥●•٠·˙♥♥♥ مــن کیـــَم؟؟؟ کسـی میـدونـه؟؟؟ مــن همون دیـوونـه ایـَم که هیچ وقـت عـوض نمیشـه... همـونـی که همـه باهـاش خوشـحالن امـا کسـی باهـاش نمـی مـونـه... همـونی که هـِق هـِق همـه رو به جـون و دل گــوش میده امـاخـودش بُغضـاش رو زیر بالـش میـترکـونـه... همـونـی که همه فک میکنن سخته...سنگه اما با هر تلنگر میشـکنـه.. همـونـی که مواظـبه کسـی ناراحـت نشـه اما همـه ناراحتـش میـکنن... همـونـی که تکـیه گاه خوبیه اما واسش تکیـه گاهـی نیست..جـــز خُــــداش.. همونی که کـُـلی حرف داره اماهمیشه ســـاکــته... آره مـــن همــونــم ! آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پيوندها
نويسندگان
کلوپ عشق شعر و متن عاشقانه.دلنوشته.داستان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی.دانستنی های روابط عاشقانه.دانلود رمان عاشقانه یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود ، ازش پرسید : مسابقه وبلاگ برتر ماه با يه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود، يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم. ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم. واسم با ديگران متفاوت بود. عاشقش شدم.عشق اولم بود.نمی دونستم چه جوری بهش بگم .چه جوری نشون بدم که دوستش دارم. روز ها گذشت.من هم هر کاری که می تونستم می کردم که بهش نشون بدم که دوستش دارم. يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد.دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.همين جور عاشقش موندم. يه روز اومد گفت اين دوستمه ،سعيد. يهو يه چيزی قلبمو فشار داد. يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت:با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟ گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر؟ گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده... اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم .خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم. فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومدخودش بود. بازم سر ساعت! در رو باز کردم به چشماش زل زدم.هنوزم عاشقش بودم. ولی گفت يوهو. کجايی؟ بیا اینم دعوت نامه.پنجشنبه میبینمت. تا پنجشنبه ٬ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.همه چيز واسم مثل جهنم بود.نمی تونستم تحمل کنم.به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم.دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.پنجشنبه کت شلوارم رو پوشيدم.به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم.چقدر زيبا شده بود.اومد جلو و بهم گفت: خوش اومدی امين. برو يه جا بشين. اميدوارم امشب بهت خوش بگذره. دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم: نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره.گونش رو بوسيدم و گفتم:خداحافظ !حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم.. مسابقه وبلاگ برتر ماه یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:داستان ازدواج عشق,داستان عاشقانه,داستان,ازدواج,عشق,داستان غم انگیز ازدواج عشق, :: 16:27 :: نويسنده : Majid1991
با سلام.ضمن خوشامد گویی به تو دوست عزیـز،خواهشمندم که این مـوارد رو تا آخر (به خصوص مورد آخر) بخـونی:
در ضمن برای انتخاب وبلاگ برتر ماه نیازمند رأی و سخاوت شما دوست عزیز هستم!
مسابقه وبلاگ برتر ماه ادامه مطلب ... دو شنبه 11 دی 1398برچسب:کلوپ عشق,متن و جملات عاشقانه,دانلود رمان عاشقانه,داستان عاشقانه,فال و طالع بینی,روانشناسی,دانستنی های روابط عاشقانه, :: 21:47 :: نويسنده : Majid1991
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… مسابقه وبلاگ برتر ماه جمعه 8 دی 1391برچسب:داستان کوتاه مرد مست,مرد مست,داستان عاشقانه مرد مست,داستان عاشقانه, :: 12:43 :: نويسنده : Majid1991
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
بقیه در ادامه مطلب... مسابقه وبلاگ برتر ماه ادامه مطلب ... جمعه 24 آذر 1391برچسب:داستان عاشقانه, زیبا و غمگین,داستان غمگین,داستان زیبا,عاشقانه و غمگین,داستان, :: 17:3 :: نويسنده : Majid1991
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. مسابقه وبلاگ برتر ماه پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستان عاشقانه و غم انگیز قرار,داستان قرار,قرار,داستان,عاشقانه,غم انگیز, :: 21:55 :: نويسنده : Majid1991
خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: - پلاک 21 ؟! سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت. چند لحظه ای سر جایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود. دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغر های رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است. آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت: - شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است... خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم: - سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟! اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم. بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم... بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند. روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت: - شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند. به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم. می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ... حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد: - رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرین ها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم... چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است... روز آخر به من گفت: - نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.مسابقه وبلاگ برتر ماه پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:داستان عاشقانه,داستان عاطفی شقایق,داستان شقایق,شقایق,داستان,عاشقانه, :: 10:16 :: نويسنده : Majid1991
![]() ![]() |